نوای زمستان
نثرم این بار کمی ( و تنها کمی ) متفاوت خواهد شد . می دانم . آخر این از آن موضوع هاست که شاید در تمام عمرت تنها یک بار فرصت نوشتنشان را داشته باشی . امکانش خیلی کم است که تو یکی از بهترین و شاید بهترین خبر تمام عمرت را شنیده باشی و به جای اینکه شادی و هلهله راه بیاندازی ، سراغ سنتورت بروی و با چشمانی لبریز ، از مقدمه مویه سه گاه شروع کنی و بعد مویه و همچنان در حالی که اشک می ریزی ، سه مضراب زابل این قطعه شاد را بزنی !!!
خبر را که از دهان مادر می شنوم شکه می شوم . می خندم ( از اعماق وجودم می خندم ) و تمام تلاشم را می کنم که اشک هایم را وادار کنم تا در اتاقم طاقت بیاورند و سرازیر نشوند .
خبر را که می شنوم یک چیزی مثل پتک آنچنان محکم بر سرم می کوبد که تا ساعتی از دردش گریه امانم را می برد ، اینکه چقدر کودکیمان زود تمام شد ! تمام آن کودکی ها جلوی چشمانم رژه بلند بالایی را ترتیب داده اند که اینک هم که می نویسم هنوز رژه یشان تمام نگشته است . خانه مامانجون و فرمانیه و مخصوصا شهران ! شهرانی که پاتوق روز های برفی بود ، شهرانی که پر بود از مه و لبو و قایم موشک هایی که هرگز تکرار نشد .
خبر را که می شنوم ، می روم و آلبوم عکس های کودکی مشترکمان را ورق می زنم و ورق میزنم و ورق می زنم . سیر نمی شوم . از نو و ده باره از نو .
خدای من ! چند سال است مگر من این عکس ها را ندیده ام !!! بابا را ببین چه پیر شده است ! عمو جواد را نگاه کن ! به راستی این من چند ماه ام در بقلش ؟ باورم نمی شود من و تو این همه عکس با هم داریم : 1 من چند ماهه و توی چند ساله درون پیکانی که گویا به سوی مشهد می رفته است . 2 _ من و تو و علی کنار حوض کوچک خانه فرمانیه و تو اینقدر مواظبمی که در این عکس به راستی نقش یک خواهر را ایفا کرده ای . 3 _ من و تو و علی ، انگار دارم از روی زمین آشغالی بر می دارم و تو باز خواهر گونه مانعم شده ای . به گذار از خیر چند ده عکس دیگر که با هم داریم بگذرم و بگذار از تمام عکس هایی که همه ما بچه ها در آن هستیم نیز بگذرم .
می بینی ؟ باز هم می گویم : " بچه ها " ! انگار اصلا نمی خواهم باور کنم که بزرگ شده ایم انگار نمی توانم بپذیرم همین چند ساعت پیش خبر زیبای پیوندت را با عزیز بسیار عزیزی شنیده ام ! انگار نمی توانم بفهمم چگونه می شود که این دوقلو ها امسال دانشجو می شوند ! یا اینکه حسین دانشگاهش تمام می شود .
می بینی ؟ تو باور می کنی ؟ باور می کنی که الان چند سال است که آقا جان دیگر زنده نیست ؟ یا اینکه خانه غیاثی ( همان خانه کودکی هایمان ) را خراب کرده اند ؟ چین و چروک صورت مادرانمان را باور می کنی ؟ چین و چروکی که حاصل زندگی ماست بر زیر چشمانشان . درد دست مامانجون را باور می کنی ؟ یا درخت شاتوتی را که دیگر هیچ گاه قرار نیست از آن بالا برویم ؟ باور می کنی اینها را ؟
ببخش اگر اینگونه نوشتم آخر حالا تو نو عروسی و من باید برایت از سفیدی لباس و سیب و انار هزار پاره ی زیر پایت بنویسم . باید برایت از لبخند روی لبم بنویسم . باید برایت از خوشحالی خارج از وصفم بنویسم . باید از این بنویسم که در این چند ماهه ی بی شادی زندگیم ، خبر پیوندت تنها چیزی بود که می توانست آنچنان خوشحالم کند که حتی تمام درد دل ها و غصه های برادرم پوریا را برای ساعتی فراموش کنم .
خوشحالم . آنچنان خوشحال که نتوانستم بر وسوسه نوشتن غلبه کنم و اکتفا کنم به همان چند خط تبریکی که برایت فرستادم .
خواهر عزیز بزرگوارم ، ستاره ها و ملائک که هیچ ، امشب خدا پایکوبان و رقص کنان این پیوند را جشن گرفته است .
صرف نظر از تمام عناوین دیگر : برادر کوچکت طه